چو یوسف شد به خوبی گرم بازار


شدندش مصریان یک سر خریدار

به هر چیزی که هر کس دسترس داشت


در آن بازار بیع او هوس داشت

شنیدم کز غمش زالی برآشفت


تنیده ریسمانی چند، می گفت:

«همی بس گرچه بس کاسد قماشم


که در سلک خریدارانش باشم!»

منادی بانگ می زد از چپ و راست:


«که می خواهد غلامی بی کم و کاست؟»

یکی شد ز آن میانه، اول کار


به یک بدره زر سرخ اش خریدار

از آن بدره که چون خواهی شمارش


بیابی از درستی زر هزارش

خریداران دیگر رخش راندند


به منزلگاه صد بدره رساندند

بر آن افزود دولتمند دیگر


به قدر وزن یوسف مشک اذفر

بر آن دانای دیگر کرد افزون


به وزنش لعل ناب و در مکنون

بدین قانون ترقی می نمودند


ز انواع نفایس می فزودند

زلیخا گشت ازین معنی خبردار


مضاعف ساخت آنها را به یک بار

خریداران دیگر لب ببستند


پس زانوی نومیدی نشستند

عزیز مصر را گفت: «این نکورای!


برو بر مالک این قیمت بپیمای!»

بگفتا: «آنچه من دارم دفینه


ز مشک و گوهر و زر در خزینه

به یک نیمه بهایش برنیاید،


ادای آن تمام از من کی آید؟»

زلیخا داشت درجی پر ز گوهر


نه درجی، بلکه برچی پر ز اختر

بهای هر گهر ز آن درج مکنون


خراج مصر بودی، بلکه افزون

بگفتا کاین گهرها در بهایش


بده! ای گوهر جانم فدایش!

عزیز آورد باز ازنو بهانه


که دارد میل او شاه زمانه

بگفتا:«رو سوی شاه جهاندار!


حق خدمتگزاری را به جای آر!

بگو بر دل جز این بندی ندارم


که پیش دیده، فرزندی ندارم

سرافرازی فزا زین احترام ام


که آید زیر فرمان، این غلام ام!

به برجم اختر تابنده باشد


مرا فرزند و شه را بنده باشد»

چو شاه این نکتهٔ سنجیده بشنید


ز بذل التماسش سر نپیچید

اجازت داد حالی تا خریدش


ز مهر دل به فرزندی گزیدش

به سوی خانه بردش خرم و شاد


زلیخا شد ز بند محنت آزاد

که: بودم خفته ای بر بستر مرگ


خلیده در رگ جان نشتر مرگ

درآمد ناگهان خضر از در من


به آب زندگی شد یاور من

بحمد الله که دولت یاری ام کرد


زمانه ترک جان آزاری ام کرد

جمادی چند دادم جان خریدم


بنامیزد! عجب ارزان خریدم